دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسید،

آستین لباس او را می کشید تا یک بسته آدامس به او بفروشد.

این بار رو به روی زنی که روی صندلی پارک نشسته و نوزادش

 را در آغوش گرفته،ایستاده بود و او را نگاه می کرد.

گاه گاهی که زن به نوزاد لبخنند می زد،لب های دخترک نیز

 بی اختیار از هم باز می شد.

مدتی گذشت،دخترک از جعبه بسته ای برداشت و جلو روی

زن گرفت.

زن رو به سمت دیگری کرد:برو بچه،آدامس نمی خوام.

دخترک گفت:بگیر.پولی نیست.

http://soheilmirzaee.blogfa.com/